من زیستنم قصه ی مردم شده است
یک تو، وسط زندگیم گم شده است
اوضاع خراب است،مراعات کنید
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
از خاطره ها شکر گزارم، بروید
مالِ خودتان دار و ندارم، بروید
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
مردم چه بلاها به سرم آوردند
من از به جهان آمدنم دلگیرم
آماده کنید جوخه را، می میرم
#علیرضا_آذر
هر از چندگاهی...خنده اى میکرد...که شاید نقابى باشد بر روى غم هایشدوست میداشت دیگران را، عشق میورزیداما... در خیالات خودش...عاجز بود از داشتن هر احساسىخالى بود... و در عین حال پر از بغضخود نمیدانست که چراو از خود میپرسید:ز کجا آمده ام؟آمدنم بهر چه بوداشک میریخت...از خدایش میخواستاندکى آرامش به او هدیه دهد :)
سلامامم... من وب فاطمه رو دیدم متناش قشنگ بودبا خودم فکر کردم شاید خوب بشه اگه منم بنویسم...اگه خیلى افتضاحه به بزرگى خودتون ببخشید اولین بار
کتاب با دست من گلوی کسی را بریده اندشاعر: حامد ابراهیم پور
✍
باران به روی پنجره هاشور می زندباران گرفته است و دلم شور می زنددر حسرت نوشتن یک شعر تازه امبگذار تا به حرف بیاید این جنازه اماز خواب های یخ زده بیرون بکش مرااز این تن ملخ زده بیرون بوش مرادر خاک، تکه های تن مرا نشان بدهبا خود مرا ببر، وطنم را نشان بدهنگذار راه آمدنم را عوض کنندنگذار نقشه ها وطنم را عوض کنندنگذار تا اسیر شوم زیر پیله ام بی آبرو شوند زنان قبیله امنگذار دین، هراس بریز
ای که برداشتی از شانه ی موری باریبهتر آن بود که دست از سر ِ من برداری
ظاهر آراسته ام در هوس وصل ، ولیمن پریشان تر از آنم که تو می پنداری
هر چه می خواهمت از یاد برم ممکن نیستمن تو را دوست نمی دارم اگر بگذاری
موجم و جرأت ِ پیش آمدنم نیست ، مگربه دل سنگ تو از من نرسد آزاری
بی سبب نیست که پنهان شده ای پشت غبارتو هم ای آیینه از دیدن ِ من بیزاری ؟!
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود (مولوی)
هنگامی که برادر آلفرد نوبل ( بنیانگذار جایزۀ صلح نوبل ) از دنیا رفت ، او در شهر استکهلم روزنامه ای خرید تا از چاپ آگهی درگذشت برادرش در روزنامه اطلاع حاصل کند . اما دریافت که روزنامه نگاران او را با برادرش اشتباه گرفته اند .او فرصتی یافت تا آگهی درگذشت خود را در روزنامه بخواند و از نظر دیگران نسبت به خود آگاه شود. همان طور که می دانید الفرد نوبل پیش از آنکه بنیان جایزۀ نوبل را بگذارد، دینامیت را اختراع کر
هرچه به وضع حاضر می نگرم، بیشتر یقین پیدا می کنم که واقعه ی بزرگ تری در راه است. واقعه ی خافضه ی رافعه ای .. و این مسیر حادثه را دیگر بازگشتی نیست. بیشتر می فهمم که عزلت گزیدن اجباری اهل دنیا برای این است که مدّتی با خودشان خلوت کنند و تفکّر، "که چرا فارغ از احوال دل خویشتنم؟". "کز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود". "یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم". راه گریزی نیست. لاعاصم الیوم من امر الله. این بارانی هم که گرفته است و سیلی شده است انگار، آرامش نزدیکی ندا
کاش باور داشتیم هر روز تولدمون هست هر روز که خداوند به ما مهلت زندگی دوباره میدهد بایستی تولدمان را جشن بگیریم اما افسوس که ما فقط سالروز اولین به دنیا آمدنمان را جشن میگیریم.
امروز سالروز اولین به دنیا آمدنم هست و فردا سالروز دومین به دنیا امدنم.
افسوس که روزهای مهم کم اهمیت و گاه بی اهمیت میشوند .
امیدوارم هیچیک از ما دچار فراموشی نشده و از یاد نبریم که تولد یعنی دوباره زیستن به شیوه انسانی تر ...
« 8 آبان 1398 »
بسم الله الرحمن الرحیم
چرا خدا ما رو بدون اینکه خودمون بخوایم آفریدمون؟میتونیم بگیم چون دوست داشت قدرت داشت و اختیار دوست داشت انتخابمون کنه برای انسانیت
امااصلا هدف خدا از آفرینش انسان چیه؟خب که چی؟
الان مثلا من انسان شدم یکی جن یکی فرشته یکی حیوان دست خودمون که نبوده چرا من باید برتر باشم و مقام بالاتری داشته باشم؟سرنوشت حیوونا چی میشه؟
الان یه نفر تو یه خانواده کارتون خواب و معتاد به دنیا بیاد در نهایت میتونه تو اون دنیا هم طراز یک مجته
به همسر گفتم چه حالی میشی اگه بفهمی که تمام زندگی شخصیت یه بازی پیشرفته ی آدم فضاییا بودی و همه چیِ همه چی از اول تا آخرش ساختگی بوده ... عاقل اندر سفیه نگام کرد ولی من واقعا جدی گفتم... گاهی احساس میکنم نکنه یه شوخی ساده باشم....
این روزا انواع و اقسام احتمالات رو درباره وجود انسان توی ذهنم میبافم... وای... این فکرا از وقتی به ذهنم جریان پیدا کردن که فهمیدم ما چقدر توی دنیا کم قدر و کوچیکیم...
بعدا نوشت: دیوونه شدن توی یه برهه هایی از زندگی حق هرکسیه:
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتادهاند و بهانه نوشتن هم داشتهام اما انگار هزار سال است از اینجا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس میکنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفتهام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبودهاند. زندگی میگذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بیخوابی دست و پنجه میکن
هو
روضهی عاشورای امسال جانکاهتر از تصورم بود. آنقدر که نیمی از روضه را از خود بی خود شده بودم و فقط فریاد بود و شیون. آن هم نه فقط من، تمام آنهایی که از ابتدای روضه دل داده بودند به سرایش غمبار نوحهخوان. امسال همه چیز خیلی روضهتر از هر سال بود، همهی روضهها، زمینهها، حتی شورها... از همان شب اول که بیشتر صلابت است و دلتنگی عزای حسین. امسال که عجیبتر از هر سال دل سنگ ما در روضه زیر و رو میشد. امسال عصر عاشورا از همیشه جان
أیْنَ الاَنجُمُ الزَّاهِرَة
کجایند ستارگان فروزان
[دعای ندبه]
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
**********
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...
از لحظه آمدنم به این جهان چیزی به یاد ندارم؛ اما میدانم که هر چه بود گذشت...
کودکی ام با آن همه هیاهوی کودکانه...
نوجوانی ام با آن همه شور و نشاط و طعم تجربه های جدید...
و جوانی ام، که ساعتها در کشمکش شناخت حق و باطل از هم پیشی گرفتند و فقط و فقط گذشتند...
این عمر ماست که میگذرد. میبینید؟؟؟
لمس میکنید؟؟؟
ه
پیرمردی وسط روضهی ما گفت حسین
من نگفتم ولی ارباب مرا هم بخشید
پن۱: ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... ابالفضل نیامد ...
پن۲: چند شب پیش مداحِ هیئت سر کوچه داشت شادمهر میخوند " تو میگی یه وقتها گاهی پیش میاد یه اشتباهی..." البته با کمی تفاوت!
درسته که باز اهنگهای شادمهر صد شرف داره به اون عُسین عُسینهایی که انگار تو دیسکوان ولی به هر حال یه خرده تغییر و تنوع تو ریتم آهنگ خوانندهها بد نیست :|
پن۳: امسال، بعد از سی و خردهای سال، ا
أیْنَ هادِمُ أَبنِیَةِ الشِّرکِ و النِّفاقِ
کجاست ویران کننده بناهای شرک و نفاق
[دعای ندبه]
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
**********
اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...
از لحظه آمدنم به این جهان چیزی به یاد ندارم؛ اما میدانم که هر چه بود گذشت...
کودکی ام با آن همه هیاهوی کودکانه...
نوجوانی ام با آن همه شور و نشاط و طعم تجربه های جدید...
و جوانی ام، که ساعتها در کشمکش شناخت حق و باطل از هم پیشی گرفتند و فقط و فقط گذشتند...
این عمر ماست که میگذ
من همانم که هستم
بمناسبت ۱۳ بدر، روز طبیعت
من همانم که هستم، رزمنده و انقلابی، نه خسته شده ام و نه افسرده، ایستاده در آتش و غبار
من همانم که هستم، با ایمان و سترگ، نه پشیمانم و نه نادم، مقاوم و استوار
من همانم که هستم، ساده و بااخلاص، نه دنبال پولم و نه مقام، بی ادعا و بی منت
من همانم که هستم، عاشق و خوشنود، نه اشرافی ام و نه پول پرست، عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
من همانم که هستم، با برنامه و دقیق، نه ولم و نه ولنگار، صبورم و پر تلاش
م
شعر مازندرانی
#غزل_تبری#روح_اله_نظرنژاد_کدخدا#اِسپه_رازقیصُبْ جا بِدوشِ دُختِ پیغمبر گِرمْبهیا یَعْله تا شو، سینه ی حیدر گِرمبهامشو تموم انس و جن وِه نور یارمْهگِر سبزِ قنداقه شه بال ِسَر گِرمبهبِشْکُفته اِسپه رازقی ماهِ زمین سَرمن ماهتو وه شاخه ی احمر گِرمبهمردم نَدینه اُونگِدر با شی دِ تا چِش!من دوشِ پیغمبر ره شی منبر گِرمبهاین فاطمه (س) اون فاطمه* فرقی نکاندهمن شی برارونِ دل وَر وَر گِرمبههر جا که زینب دَوّه من اونجه دَرِمْبهسق
بعد از چند ماه از آمدنم به این شهر، پروندۀ یک بیماری ژنتیکی به دستم رسید، کنارم روی میز بود و داشتم به نقطۀ مبهم پرونده فکر میکردم و همزمان تعریف جوهر و هیولا را توی ذهنم مرور میکردم و چشمم به تاریخ امتحان که زده بودم روی دیوار روبرو بود و گوشم به صدای زودپز که کِی وقتِ کم کردن شعلهست.
چند دقیقه بعد، وقت شستن سبزی و میوهها بود... بعدتر، از یخچال که خواستم رب گوجه بردارم، چشمم افتاد به کاغذی که روی یخچال چسبانده بودم: "تغییر برنامۀ غذایی
+ دچار سر دردی شدم که نمیدونم از کی شروع شده و درمانش چیه
+ هزارتا دلیل هست و شاید هر هزارتا دلیلشه
+ خوندن کتاب هم چندان کمکی نکرد، چه بسا سردرگمی این کلاف زندگی رو بیشتر میکنه، هی استدلال جدید، هی دیدگاه جدید ولی تناقض اصلی سر جاشه، هدفی نیست که نیست لاکردار...
+ ما چی داریم که خدا (اگه باشه و این خدایی باشه که به خوردمون دادن) بهش افتخار کرده، ما از حیوان هم بدتریم، آره خوب هم قاطیمون هست همونطور که توی حیوانات هم استثنا هایی هست، شاید ام من
خواهرم تماس گرفته بود، از وضعیت شهر میپرسید و نگران بود، میگفت :_ اوضاعتون چطوره؟ سر و صداست؟
_اینجا هیچ خبری نیست، خوابگاه ما کمی از شهر فاصله داره، نمیدونم توی شهر چه خبره اما اینجا خبری نیست، ولی میگن مشهد روی هواست.
_ بلند نشید برید توی شهر یا قاطی سر و صداها بشیدها!
_چرا؟ مگه ما جزء مردم نیستیم؟
_ چرا هستید ولی غریبید، ممکنه براتون مشکلی پیش بیارن، اگه توی دانشگاه چیزی بود میتونید باشید ولی نرید شهر به کسی اعتماد نکنید.
_حواسم هست ،نگر
میگفت هیچ فکر نمی کنیم یعنی چه که خدا این همه چیز توی زمین و آسمون آفریده واسه منِ آدم یعنی چه؟
مگه من کی ام؟چی ام؟قراره چیکار کنم که زمین و زمون واسه من آفریده شده؟
هیچ فکر نمی کنیم....
بدنیا میایم،غذا میخوریم ،بزرگ میشیم،واسه پول در آوردن و بقول خودمون یه لقمه نون به هردری میزنیم ،ازدواج میکنیم ،بچه دار میشیم و...نهایتش میمیریم...
خب مگه بقیه ی حیوونها چجوری زندگی میکنن؟اونا هم که همینن،...
نه ،ما هیچ فکر نمیکنیم
درک نمی کنیم با این شصت
روزی که هواپیما روی باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با
بیتفاوتی داخل هواپیما روی صندلی بسیار راحتی لم داده بودم و از پنجره
کوچک آن بیرون را تماشا میکردم. همیشه لحظه برخواستن هواپیما را بیشتر از
زمان فرودش دوست داشتم. دقیقا سه سال و صدوهفتادوسه روز بود که از ایران
دور بودم اما باید اعتراف کنم که موقع بازگشتم به تهران ذوقزده نبودم.
تهران،... شهری که معدود خاطرههای زیبا و ماندنی زندگیام را از آنجا به
آلمان برده بودم. زمانی که از س
بزرگترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئلهی معناست؛ جستوجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهمگین: «که چی؟». خیلی از آدمها، تا جایی که من دیدهام، اساساً با این مسئله مواجه نمیشوند؛ دغدغهیشان نیست و شاید متوجه نمیشوند که هر کاری را برای چهغایتی انجام میدهند. در مقابل، برخی دیگر از آدمها بهاین جمعبندی میرسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بیمعناست که جستوجوی غایت برای آن بیهوده است؛ اینها از آغاز تکلیفشان ر
انسان گاهی از تشابهاتی که در فرهنگ های بشری میان ظریفترین تعابیر وجود دارد به شگفتی در می آید. خیام در رباعی ای می گوید:
گر آمدنم بخود بدی نامدمیور نیز شدن بمن بدی کی شدمی
به زان نبدی که اندر این دیر خرابنه آمدمی نه شدمی نه بدمی
جالب است که در اساطیر یونانی داستانی هست که در آن میداس که در اساطیر معروف به جاه طلبی هست، در پی سیلنوس همزاد دیونیزوس می افتد تا از حکمت او برای بهبود زندگی خود هر چه بیشتر استفاده کند. این میداس همان کسی هست که در افس
مراسم اعتکاف فرصتی است برای دوبارهشدن و آغازی برای انجام، خلوتی با خود و دیدن آنچه از یاد رفته، یادآوری قرار با خدا، و آنچه را میخواهی بدستآوری و اندیشیدن به اینکه از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر؛ که در کنار جمعی هم نوای با تو شکل میگیرد.تمرین با خدا و برای خدا بودن در کنار بندگانش، تمرین خوب بودن و خوب شدن در کنار اجتماعی از بندگانی که آنها نیز برای ساختن دوباره آمدهاند و در این مسیر میتوان کنار هم بود و کنا
به نام خدایی که تو را با تمام زیباییهایت آفرید. سلام. شب زیبایت بخیر.
خودت که میدانی... پرند و پری و پرنیان و جان و جهان منی؛ دیگر چرا زیاده گویی؟
مسواکم را همین حالا زدم. دستور خواب داده بودی، اطاعت نشد. از بخششهایتان سرمست شدهایم که اینهمه قول میشکنیم. با همین کلمات بود که تو را برای خودم دزدیم... یادش به خیر. ولی مخ زده را که دوباره نمیزنند. غیر از این است؟!
برایم چه زنی هستی و خودت نمیدانی دخترک... . شکر که نمیدانی چقدر خوبی. یاغی میشدی
اوایل سال 1397 حدود شش ماه کمتر یا بیشتر توفیق خدمت مشاوره به دانشجویان دانشگاه فردوسی را داشتم .
این جلسات مشاوره ی کسب و کار و کارآفرینی در محل دانشکده ی مهندسی برگزار میشد جایی که بیست سال قبل از آن همانجا مشغول به تحصیل دروس فنی مهندسی برق مخابرات بودم.
بگذریم
همانطور که میدانیم عمده ی دانش آموزان نخبه و درسخوان استان خراسان ، دانشگاه فردوسی را برای ادامه تحصیل انتخاب میکنند و از آنجایی که این افراد دارای هوش بالایی هم هستند پس از گذشتن از
یوکای عزیز؛
گربهی خیابانی ملقب به مارکورا که یادت هست؟
دیروز مادر تصمیم گرفت رهایش کند. میدانم دیوانگیست ولی نمیتوانستم روی حرفش حرفی بزنم. از طرفی مارکو در حال بلوغ است و اصلا نمیدانم با یک گربهی نر که قرار است برای مراسم جفتگیریاش به همهجا بشاشد چکار باید کرد و از یک جهت دیگر مطمئن بودم بر میگردد. و همینطور هم شد.
مادر او را از خانه بیرون انداخت و هنوز شب نشده بود که مارکو قانعش کرد کار اشتباهی بوده.
من داشتم سریال میدی
کاربران گرامی،محصول مورد نظر شامل پاورپوینت روانشناسی زبان در 62 اسلاید قابل ویرایش می باشد که پس از پرداخت انلاین،می توانید این محصول را از وبسایت دریافت و دانلود نمایید.
جهت آشنایی شما عزیزان با محتوای پاورپوینت روانشناسی زبان ،بخشی از متن چند اسلاید را قرار می دهیم
محتوای اسلاید 2
روانشناسی زبان
انسان موجودی است اجتماعی؛ مدنی طبع می باشد و این اجتماعی بودن وی ریشه در فطریاتش دارد. بطوری که روانشناسان معقتدند که انسان در موقع به دنی
قسمت اول را بخوان قسمت 84
دلگیر بودم، سرگشته ی حال و هوای مجهول خود، صورتم از پس اشک خیس گشته بود و آرام و قرار نداشتم، چه می کردم؟ با خود؟ با کسی که برایم عاشقانه می سرود؟ نمی دانم پایان این راه کیش می شدم و همه را مات خود می ساختم یا مات می گشتم و کیش شدن سرنوشت را می نگریستم! میان گریه، پیشانی ام را به شیشه ی سرد متصل ساختم، کلمات را در ذهنم جفت و جور کردم، در جواب این صبر و بردباری اش چه می گفتم اجحاف نمی شد؟
-خ...خیلی قشنگ بود، لذت بردم.
از ابتدا
این یک اعتراف نامه در سن ۲۰ سالگی من است. اعتراف می کنم که خیلی خیلی وقت است خودم نبوده ام. اعتراف می کنم این دختر خوش اخلاق و شوخ و مهربان که شیرین می خندد و خیلی درست راه می رود من نیستم.اعتراف می کنم در درونم یک اژدها دارم که دلش می خواهد با یک لهیب همه را به آتش بکشد.دلش می خواهد فریاد بکشد و تمام شیشه ها را بشکاند و جیغی بزند که گوش همه را کر کند.من اعتراف می کنم که روزهاست خودم نبوده ام.من اعتراف می کنم از اینکه کسی مرا دوست نداشته باشد هراس د
گفت ؛ چه آتَشِ تندی داری. امشب نمیشود. دیر است. اصلا آنسوی شهر است. بعد میخواهی در شب خانهیِ ابتهاج را ببینی که چه شود؟ فردا با مرجان برو.همین جمله آخرش کافی بود تا هرچه شنیده بودم ؛ حتا طعم مانته ، آن یک کلمه و یک جمله ارمنی از خاطرم برود.مرجان ،خواهر بهروز است.اولین خواهر بهروز است تنها چیزی که با شنیدن نام مرجان بیاد آوردم این بود؛"کمی بیشتر از من فرانسه میداند"تا ایستگاه اتوبوس سیگار را پشت سیگار آتش زدم.اگر بهروز خودش آدم آرامی نبو
من با تو بارها حرف زده بودم،
بی آنکه بغضم را فرو خورده باشم یا با نفس های محکم و طولانی
آن رنجه پیچیده به گلایه را در سرم معلق کنم!
من هزار شب از پس زخم های سربازکرده ای
به تو پناه می آوردم،
تا شاید از بازوان سپر شده ات آرامشی بنا کنم.
من بارها سر روی سینه ات گذاشتم،
در گیر و دار تلخی ها و بی مرامی ها!
مگر طنینی از دوست داشتنت جانم را صبوری دهد!
من با تو خندیده ام
خوابیده ام
بغض کرده ام
شعر خوانده ام !
...
من زیر این پوسته ی تنهایی ،
تویی ساخته ام
امروز به دنیا آمدم. امروز در گرماگرم نبرد بارادینو....در میان خون و توی نسیم شهادت در میان مومنان مسیحی روسی که با ناپلئون مقابله می کردند به دنیا آمدم ...روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس که منتظر بودم به دنیا آمدم درست مثل سی و پنج سال پیش که من را مادرم در گرماگرم عملیات خیبر به دنیا آورد...البته نه توی ایستگاه اتوبوس که توی زایشگاه
.....آمدنم مبارک ...به امید روزی که رفتنم هم مبارک باشد!
پدرشوهرم جنگ و صلح را توی دستم دید و درباره اش پرسید و من تاثر
به نام خدا
سلام دوستان عزیزم من سپهر امیری هستم و طراح وب سایت خانه آبنبات چوبی هستم.
می خوانم امروز ی نکته مهم در باره کیک تولد براتون عرض کنم ،
اول اینکه کیک تولد از کجا اومده و چرا ما اصلا از کیک تولد در جشن هامون استفاده می کنیم ؟
آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چرا در روز جشن تولد کیک می خوریم ؟ و یا اصلا فلسفه شمع های روی کیک چیست و از کجا آمده ؟
رسم برگزاری جشن تولد به زمان یونانیان باستان برمی گردد ، که برای خدای ماه هر سال جشنی برگز
متن وصیت نامه شهید جمال مومنی:
شکر و سپاس بی پایان خدای عزوجل را که بر من منت
نهاد و مرا توفیق عطا کرد که جزء جنودش باشم و در راهش قدم بردارم و جهاد کنم در
راه آنچه که به ما فرمان داده شده و شکر او که عمر مرا در این برهه از زمان قرار
داده...
جاذبه ای وجود دارد که مرا در این رود پرتلاطم به
دریاچه عشق به خدا می کشاندو در طول و عرض و عمق آن می گستراند.ولی سدی در تنگه
آن زده اند که از رفتن بازم می داردو مرا به بازگشت می خواند اما به امید خدا از سد
خواهم گذ
*اگر تو زندگیتون کسی رو دارین که وقتی بهش میگین حالم بده و باز سرما خوردگی و سینوزیت و اوتیت با هم سر از وجودم در آوردن ... با حالت نگرانی بهت می گه حواست به خودت نیست ، تو یک سال گذشته این سومین باره که اینطور مریض میشی ... قدرش رو بدونین ... !!!
ما پرستارها یه بدبختی داریم . اونم اینکه انقدر با انواع ویروس و باکتریها در ارتباطیم که کم کم بدنمون به اونها مقاوم میشه و اگر زمانی به بیماری دچار بشیم دیگه بدونین اون ویروس یا باکتری چه اعجوبه ای بوده که ت
پارسال تابستان وقتی بندر عباس رفته بودیم، جلویِ خانهیِ دخترخالهام کاکتوسی درختوار زندگی میکرد. به صورت برجی مسکونی. هر کدام بالایِ سر دیگری. (عکس) برایِ منی که اولین بار بود آن همه کاکتوس را به صورت دسته جمعی میدیدم، جذاب بود. دوست داشتم لمسش کنم و حسش کنم ، اما عجله داشتیم و فقط فرصت عکس گرفتن نصیبم شد. عکسی که همیشه تو گالری گوشیم بوده.
گذشت تا چند وقت پیش که خواب دیدم وسطِ صحرایی هستم که از هر جهت نگاه میکردی رویِ زمین پهن ش
پارسال تابستان وقتی بندر عباس رفته بودیم، جلویِ خانهیِ دخترخالهام کاکتوسی درختوار زندگی میکرد. به صورت برجی مسکونی. هر کدام بالایِ سر دیگری. (عکس) برایِ منی که اولین بار بود آن همه کاکتوس را به صورت دسته جمعی میبینم، جذاب بود. دوست داشتم لمسش کنم و حسش کنم ، اما عجله داشتیم و فقط فرصت عکس گرفتن نصیبم شد. عکسی که همیشه تو گالری گوشیم بوده.
گذشت تا چند وقت پیش که خواب دیدم وسطِ صحرایی هستم که از هر جهت نگاه میکردی رویِ زمین پهن ش
از طرف افسر گردان والتر نامه ای به دستشان رسید که در آن نوشته بود والتر در یکی ازعملیات های کورسلت با اصابت یک گلوله کشته شده است. همان روز نامه ی دیگری از خود والتر به دست ریلا رسید. ریلا پیش از باز کردن نامه به دره ی رنگین کمان دوید و جایی که برای آخرین بار با والتر حرف زده بود ، نشست و گرم خواندن شد. خواندن نامه ای بعد از مرگ نویسنده اش حس و حال عجیبی داشت. نخستین بار بود که ریلا احساس می کرد والتر باآن روح بزرگ و عقاید با شکوهش هنوز زنده است و
دخترم:
یکی از کارهایی که در طول زندگی مشترکم انجام میدادم این بود که وقتی از سرکار به خانه می آمدم با کلید درب منزل را باز نمیکردم... اغلب زنگ میزدم تا مادرت درب را برایم باز کند... تا الان که برایت مینویسم به ایشان نگفتم علت این کارم را... و ایشان هم نپرسیدند... اما بسیار ماهرانه وقتی درب را باز میکند و من وارد خانه میشوم با لبخند از من استقبال میکند... گاهی دم در هال می ایستد و از آمدنم استقبال میکند... نمیدانم چه نورانیتی در این کار است اما هر چه هس
مراسم اعتکاف فرصتی است برای دوبارهشدن و آغازی برای انجام، خلوتی با خود و دیدن آنچه از یاد رفته، یادآوری قرار با خدا، و آنچه را میخواهی بدستآوری و اندیشیدن به اینکه از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر؛ که در کنار جمعی هم نوای با تو شکل میگیرد.تمرین با خدا و برای خدا بودن در کنار بندگانش، تمرین خوب بودن و خوب شدن در کنار اجتماعی از بندگانی که آنها نیز برای ساختن دوباره آمدهاند و در این مسیر میتوان کنار هم بود و کنا
اعتکاف نیکان
پدیدآور: مؤسسه ایمان ماندگار
ناشر: مطیع؛ تعداد صفحات: ۱۴۳
مراسم اعتکاف فرصتی است برای دوبارهشدن و آغازی برای انجام، خلوتی با خود و دیدن آنچه از یاد رفته، یادآوری قرار با خدا، و آنچه را میخواهی بدستآوری و اندیشیدن به اینکه از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود، به کجا میروم آخر؛ که در کنار جمعی هم نوای با تو شکل میگیرد.تمرین با خدا و برای خدا بودن در کنار بندگانش، تمرین خوب بودن و خوب شدن در کنار اجتماعی از بندگانی که آنه
لئونس و لنا - کارل گئورگ بوشنر
شهر ما - تورنتون وایلدر
جایی که عاشق بودیم - جنیفر نیون
منگی - ژوئل اِگلوف
عامه پسند - چارلز بوکوفسکی
برادران سیسترز - پاتریک دوویت
صید قزلآلا در آمریکا - ریچارد براتیگان
ستون دنیایم باش - جنیفر نیون
ما دروغگو بودیم - امیلی لاکهارت
النور و پارک - رینبو راول
رهایی از تکبر پنهان - علیرضا پناهیان
چگونه یک نماز خوب بخوانیم - علیرضا پناهیان
زمین بر پشت لاکپشتها - جان گرین
روزنکرنتز و گیلدنسترن مرده اند - تام استاپرد
قسمت اول را بخوان قسمت 54
از صبح از اتاق پا بیرون نگذاشته بودم و همه اش را فکر کرده بودم نصیر هم به خلوتم پا نگذاشته بودم تا خوب فکر کنم.
وقتی هوا، تاریک شد و اتاق در سکوت و تاریکی فرو رفت، من تصمیم را گرفته بودم حالا که حرف مردم، دست تقدیر، قدرت عشق یا قلم پروردگار هرکدام که بودند، برایم این چنین رقم زده بود من هم دست از جنگیدن با خودم بر می دارم تا خودم هم کمتر آسیب ببینم چون فهمیده بودم تمام کسانی که در به اینجا رسیدن من دست دارند همه ی شان هم
دلم میخواد بنویسم، عکس بگیرم، پست بذارم اینور و اونور، اما احساس میکنم یا همه چیز رو الکی دارم دراماتیزهش میکنم یا هم که خیلی دارم سرخوش و امیدوار با موضوع برخورد میکنم. یک جایی اومدم بنویسم جنبهی پول درآوردن ندارم، بعد متوجه شدم نه، جنبهی درست خرج کردن ندارم. یک چیزهایی میخرم که مثلا برای دل خودم خریدمشان! اما یکی نیست بگه مگه چقدر پول درمیاری که تازه برای دل خودت هم خرج میکنی. هفته پیش با بابا رفتیم سه تا بشقاب سفالی گرفت
دلم میخواد بنویسم، عکس بگیرم، پست بذارم اینور و اونور، اما احساس میکنم یا همه چیز رو الکی دارم دراماتیزهش میکنم یا هم که خیلی دارم سرخوش و امیدوار با موضوع برخورد میکنم. یک جایی اومدم بنویسم جنبهی پول درآوردن ندارم، بعد متوجه شدم نه، جنبهی درست خرج کردن ندارم. یک چیزهایی میخرم که مثلا برای دل خودم خریدمشان! اما یکی نیست بگه مگه چقدر پول درمیاری که تازه برای دل خودت هم خرج میکنی. هفته پیش با بابا رفتیم سه تا بشقاب سفالی گرفت
خستهام. کلافهام. عصبیام. عصبانیام. عصبانیام.
شصت و هفت روز از آمدنم میگذرد. شصت و هفت روز است خانه نرفتهام. شصت و هفت روز است هربار گفتهام میخواهم بیایم پدرم گفته درست واجبتر است، مادرم گفته یک روزه که فایدهای ندارد، خواهرم گفته دانشگاه بهتر درس نمیخوانی؟ بچههای من مزاحمت هستند!
همهشان فکر خودشاناند. مهم هم نیست من ششصد کیلومتر دورتر ازشان در چه حالیام.
سرما خوردهام. هورمونهایم بهم ریخته. حوصلهام سررفته. تمام
از خواب برمی خیزم.
دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.
خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.
خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.
از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.
هنوز کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه...
ب
وصیت نامه شهید جمال مومنیشکر و سپاس بی پایان خدای عزوجل را که بر من منت نهاد و مرا توفیق عطا کرد که جزء جنودش باشم و در راهش قدم بردارم و جهاد کنم در راه آنچه که به ما فرمان داده شده و شکر او که عمر مرا در این برهه از زمان قرار داده...
جاذبه ای وجود دارد که مرا در این رود پرتلاطم به دریاچه عشق به خدا می کشاند و در طول و عرض و عمق آن می گستراند.ولی سدی در تنگه آن زده اند که از رفتن بازم می دارد و مرا به بازگشت م
یک:
رفته ای از داستان لیلی خود ... پای برهنه...
از بس شتاب داشته ای ... قلب نبردی(؟)!!!
دو:
ورق برگشت و لیلی از مدرسه... رفت ...
توی مجنون ولی ...همیشه دانش آموزی!...
سه:
بستم پای دلم را به دو پلک تو ولی ...
پلک برهم نزدی ... تا که من از عشق نمردم!
چهار:
انگشتر فیروزه ام را میان آسمان تو گم کردم ...
پیدانشد تا خم نشد آسمان قامت عشقت!...
پنج:
خریده ای دوجهان مرا با نام خود یامهدی(عج)...
سپرده ام دل و دین را به عشق زمان یامهدی(عج)...
شش:
مزار شش گوشه ات را نبوسیده ام جز عشق ...
باید حرف بزنی. باید با آدم ها حرف بزنی.
توی چشم هاشان نگاه کنی، وقتی داری حرف میزنی. نه اینکه وقتی حرف بزنند به چشم هاشان نگاه کنی.
باید آن همه کلمه و جمله و حرفی که توی سرت داری به زبان بیاوری. نه اینکه موقعی که حرف میزنی، وقتی رشته کلام از دستت در می رود، کلمات را پاره کنی، از یاد ببری.
باید با آدم ها حرف بزنی. نباید برایشان بنویسی. باید حس ها را، روابط را هنگام صحبت بهشان منتقل کنی. مردم زبان کلمات نقش بسته بر کاغذ را نمیفهمند. یا آنقدر فرصت به
برای اینکه زندگیام حساب و کتاب داشته باشد، خودم را سنجاق کردم به یک مرجع تقلید. بقیه سنجاق کردند به روزمرگیها و هوس دل و بوی پول. به قول رضا امیرخوانی تا اسم پول میآیند، همه سجدهی واجب میروند. راه و روشم متفاوت شد. شد مثل مجیر که چند سال اصلا به چشمم نمیآمد. حالا که سمت خدا میرفتم، هر چند قدم میایستادم که ببینم مجیر پایش را کجا گذاشته و از کدام راه رفته، من هم همان جا بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز. از مادربزرگ و عمه و عمو و دایی و خاله
وارد مرحلهای از قرنطینه شدهم که به صلح کامل با خودم و همه چیز رسیدهم. دارم رفتهرفته دنیای بیرون از خودم را فراموش میکنم و از یاد میبرم که زندگی پیش از این چطور بوده است. کارهای کوچک روزمرهم را با دقت فراوان انجام میدهم انگار مهمترین کار دنیا هستند. وقتی کسی را نمیبینم، وقتی انرژیم در هیچ تعامل اجتماعی صرف نمیشود، وقتی ساعتها به مکالمات روزمرهام و اینکه چرا فلان حرف را نزدهام و چرا سکوت کردهام فکر نمیکنم، فرصت میک
اوس احمد دستکش هایش را از دستش درآورد، سیگاری از پشت گوشش برداشت و آتش زد و همین طور که به اطراف نگاه می کرد، پکی به آن زد و گفت: " کاظم دیگه ظهره. اون نبشی رو که به ستون جوش دادی بریم واسه ناهار."
با دستمالی که دور گردنم بود، عرقی که از لابه لای موهای کم پشتم به روی پیشانی می ریخت را پاک کردم و گفتم: " شما برو اوستا منم یه کم دیرتر میام. به یاری خدا تصمیم دارم هر طوری شده، امروز، جوشکاری نبشی اسکلت این طبقه رو تمومش کنم."
اوس احمد اخم هایش را در هم ب
یک:
دویدم و دیگر پشت سربرای من ...مهم نبود!
انقدر که سنگینی کوله ی خاطراتم " هیچ " بود!
دو:
درمملکت شغل تو ... با سمت عاشقی ...
کارمند روزی خور رده پائین تر از من ... خودمم!
سه:
وصلم کن با سیم مویت به پای تخت ...
درپایتخت عاشقی ...مدل عشق همین است!
چهار:
می ریزند دو دستت سرنوشتم را توی چشمم ...
اری ...آری ...بلدند بالب بسته که بگویند ...اشارات!
پنج:
بریده اند ماه را ازآسمان ...معلوم نیست کجاست؟
حتما دنیای دیگری هست که " ماه" نیاز دارد!
شش:
مزار شش گوشه ات را قلب من گوا
یاهو
پدرم نسبت به پدر خیلی از دوستانم مسن تر است. آخرین فرزند خانواده هستم و وقت دنیا آمدنم پدرم 41 سال داشت. الان تمام ریش هایش سفید شده اند. تا میانه سرش موهایش عقب نشینی کرده اند. با سوز زمستان درد زانویش عود می کند و همه توصیه می کنند کمتر خودش را با کارهای باغ اذیت کند. البته هنوز توانش برای اره کردن یک درخت از من بیشتر است. این تابستان بیشتر مرا برای آبگیری باغ برد. سال های قبلش هم می رفتم. اما حضورم تعارفی بود و بیشتر برای اینکه تنها نباشد.
در سال ۱۳۸۲ و پس از آشنایی با خوشنویسی و لوازم آن، نشانه های خلق مرکب خوب در گوشه اتاقی از منزل «جمال امینی» بروز ظاهر می کند، بعد از یک گرداگرد ابدار چند ساله آزمایش و خطا، ایجاد ممزوج خراج می دهد و آنچه امروز به نام ممزوج «نگار» مشاهده می شود، یکی از ۳ مرکب خوب در کشور است که اساتید شکوه چون امیرخانی، شیرازی و... به خشکی امدن آن مهر تایید گذاشته و با آن می نویسند. داخل ادامه گفت وگوی همشهری را با «جمال امینی» خوشنویسِ مرکب ساز می خوانید. مرکب
وصیت نامه پاسدارشهید
احمد رستمیان
بسم الله الرحمن
الرحیم
بسم رب الشهداء
والصدیقین
ولا تقومو لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون
کسی
که در راه خدا کشته شد مرده نپندارید بلکه اوزنده وجاوید است و لیکن شما این حقیقت
را در نخواهید یافت. (قرآن مجید )
ذلیل ترین اقوام جهان مردمی هستند که کوچه های
شهرشا
وصیت نامه پاسدارشهید
احمد رستمیان
بسم الله الرحمن
الرحیم
بسم رب الشهداء
والصدیقین
ولا تقومو لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون
کسی
که در راه خدا کشته شد مرده نپندارید بلکه اوزنده وجاوید است و لیکن شما این حقیقت
را در نخواهید یافت. (قرآن مجید )
ذلیل ترین اقوام جهان مردمی هستند که کوچه های
شهرشان می
«امام حسین (ع) و راه آیندة ما»
(قسمت دوم)
«۱۶ شهریور ۱۳۹۸»
«استاد اصغر طاهرزاده»
«دانلود سخنرانی شرح متن»
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ
عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ
۹. راه آیندهی ما بعد از شهادت امام حسین (ع) راهی بود که امام سجاد (ع) و فرزندان بزرگوارشان یعنی امام باقر و امام صادق «علیهماالسلام» برای عبور از تحجر
امام جماعت عراقی
در عملیات مسلمبنعقیل(ع) در جبهه سومار، تعداد زیادی اسیر گرفته شد و آنهـا را به عقـب تخـلیه کردند. بچههای
اطلاعات گفتند یکی از اسـرا، افسر توپخانهی عراق است. او را تحویل گرفتیم و مستقیم
به قرارگاه فرماندهی آوردیم.
چند سؤال از وضعیت و سازمان توپخانهی عراق از
او کردیم، همه را کامل و مشروح جواب داد و اطلاعات ارزشمندی از او بهدست آوردیم.
در حین صحبت متوجه شدیم خیلی علاقه به همکاری با ما دارد. علت اسیر شدن او را جویا
امام جماعت عراقی
در عملیات مسلمبنعقیل(ع) در جبهه سومار، تعداد زیادی اسیر گرفته شد و آنهـا را به عقـب تخـلیه کردند. بچههای
اطلاعات گفتند یکی از اسـرا، افسر توپخانهی عراق است. او را تحویل گرفتیم و مستقیم
به قرارگاه فرماندهی آوردیم.
چند سؤال از وضعیت و سازمان توپخانهی عراق از
او کردیم، همه را کامل و مشروح جواب داد و اطلاعات ارزشمندی از او بهدست آوردیم.
در حین صحبت متوجه شدیم خیلی علاقه به همکاری با ما دارد. علت اسیر شدن او را جویا
رحیمه پرویزپور بیستوهشتساله و متولد روستای ابتر از توابع شهرستان ایرانشهر بلوچستان است. ابتر حدود سههزار نفر جمعیت دارد که بلوچ و اهل تسنن هستند. رحیمه مهندسی کامپیوتر خوانده و گویا از قدیم الفتی دیرینه با کتاب داشته است. میگوید وقتی کتاب میخواند آرام میشود، افق ذهنش گشوده میشود و پرندۀ خیالش پروبال میگیرد. شاید لابهلای سطور همین کتابها بود که اولین بار خوابهایی دور و دراز و شیرین برای روستا و مردمانش دید و جسارتی د
نج یک انسان
رنجنامه زندانی سیاسی و فعال حقوق بشری، فرزاد کمانگر
اینجانب فرزاد کمانگر معروف به سیامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامیاران با 12 سال سابقه تدریس که یکسال قبل از دستگیری در هنرستان کارودانش مشغول به تدریس بودم و عضو هیئت مدیره انجمن صنفی معلمان شهرستان کامیاران شاخه کردستان بودم و تا زمان فعالیت این انجمن و قبل از اعلام ممنوعیت فعالیتهای آن مسئول روابط عمومی این انجمن بودم.
همچنین عضو شورای نویسندگان ماهنامه فرهنگی – آموزشی
اگر شما هم مانند زنان موفق هدفهایی را در سر دارید که میخواهید به آنها برسید
خواندن این کتاب را به شما توصیه میکنیم. این کتاب به قلم ریچل هالیس نوشته شده است که به شما کمک میکند به هدفهای
بزرگی که در سر دارید برسید. در ادامه با ما همراه باشید تا به معرفی و نقد و
بررسی کتاب شرمنده نباش دختر بپردازیم.
مختصری در خصوص کتاب شرمنده نباش دختر
امروزه زنان دیگر مثل قدیم نیستند و با تحصیلات و اطلاعات عالی که
دارند هدفهای کاری و اجتماعی بسیا
«زندگی مِلک وقف است»
نادر ابراهیمی
آدمی از دیرباز در این اندیشه بوده است که خود را جاودانه کند با کارها، سخنان، نوشته ها، بناها و در یک کلام مآثرش و نیز مهمتر از همه با نام نیکش. از سنگ نوشته های باستانی پادشاهان کهن تا مقابر و معابد و مساجدی که نامداران و ثروتمندان بنا کردهاند و تا دیوان ها و تواریخی که به دستور سلاطین و در وصف حکومتهایشان نوشته می شده و بسیاری دیگر از این قبیل، این مطلب را می شود فهمید. کوروش که کشورگشایی می
دخترانه های یک ذهن خوددرگیر ( شهروز براری صیقلانی )←شین بازنشر من هفته رو خیس ، و بالدار ، بطور سینه خیز و با درد پریود گذراندم . ما دهه ی شصتی ها خیلی ماهیم . والا... خلاصه با بی حوصلگی سوار بر قایق تکنفره ای در تلاطم دریای طوفانی از جنس دخترانه های ماهانه ، پارو زدم تا ساحل ارامش رو از پشت امواج غریب در غم انگیزترین لحظات هفته ،یعنی غروب جمعه دیدم از دل درد و کلافگی خسته بودم و زدم زیر گریه ، تا به خواب رف
درباره این سایت